سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مسافر رؤیای زندگی


ساعت 6:4 عصر پنج شنبه 85/6/2

و امروز عشق را به کثافت کشاندند.

و امروز این تمدن نوپای قرن جدید و مردمان کبک مانندش سر به زیر خاک برده و عشق را با هیاهوی آزادیِ بی قید و شرط در اذهان تبلیغ می کنند. دیگر زمانه این شده که عشق را نمی توان به عندلیبان اشعار حافظ نسبت داد. امروز عشق افسانه ای بیش نیست، افسانه ای که لیلی و مجنون را نیز گناهکار می شمرد. امروز دیگر رنج پدران و بی تابی مادران عشق تلقی نمی شود و آن را جز وظیفه چیز دیگری خطاب نمی کنند. امروز این مردمان تعبیر عشق را در نگاه هرزآلود به سینه ای بلورین و ساقی سفید و برق لبان تفسیر می کنند.

دختران تمدن امروز به نام عشق بکارت خود را به رؤیاهای نمادین و جلای افکار دروغ می فروشند و پسرانش عشق را با دیدگانی ظاهری در زیبایی صورت و اندامی موزون می طلبند و خانواده های روشنفکر و تحصیلکرده اش امروز پیوند ناگسستنیِ دو عاشق را مهریه ای به قیمت خون مردمان زمین گواه می گیرند. ولی انگار کورند که صفهای ممتد و طویل دادگستریها خط بطلان بر این گواه می کشد، و چه بدبختند آنان که تکرار می کنند.

امروز عشق بهانه ایست برای تمثیل دلالان نابکار هویت مردمان. که آنان با نام عشق خدا را از گردونه ی افکار پس می زنند و آری به آخرین نسل امروز بت پرستی را دیکته می کنند. و کار این دلالان این است که تو را با قحطیِ خود از خویشتن سوا می کنند. امروز دور عشق حصار کشیده اند و مردم و عالم را در کام حسادت و طمع ورزی خویش بلعیده اند.

عشق امروز جز واژه ای تکراری در شعرهای جوانان به سبب کم آوردن لغت جایگاه دیگری ندارد. عشق امروز ظرف شستن مادران و مسافرکشی پدران را دیگر در شأن خود نمی گنجاند. عشق امروز ساز استادان نی و تنبور را گزاف می داند و حسشان را به بهانه ی کهنگیِ گذشته ها تحقیر می کند و آرامش بخشیدنشان را حتی برای تمسخر با تریاک هم به قیاس نمی نشاند.

عشق امروز جمله ی دوستت دارم را چه ارزان به مزایده گذاشته. کلامی موضعی در دست هوسبازان و خودکامگان. عشق امروز دیگر خار مغیلان را به بهانه ی اضافه بودن به فنا سپرده. عشق امروز با درد بیگانه است. عشق امروز صفا و حال را می خواهد و بس.

معنی عشق امروز یعنی صداهای بعضا گوش خراش موسیقیهای اکسیژن دستگاههای صوتی پیشرفته. معنی عشق امروز یعنی شب زنده داریها و رقصهای دیوانه وار جوانی همراه با الکلهای اصل و لذت آمیزشهای بی سرانجام و لگام گسیخته.

عشق امروز فقط ابزاریست برای توجیه اعمال به اجرا در آمده از باورها، خواه درست خواه نادرست. عشق امروز یتیم نوازی را تعطیل می کند و ناز پرورده ها را به جلوس بر تاج محبت دعوت می کند. عشق امروز ما حتی طبیعت را نیز ماندگار کرده. ببین عشق به طمع ورزی چگونه درختان زنده و سبز و سر به فلک کشیده را نه بر حسب نیاز بلکه بر حسب زیادت طلبی به صورت تکه چوبهای مرده مهمان خانه ها و ویترینها کرده. عشق امروز نیاز به تصنعی ها را چه راحت برای انسانها به عادت تبدیل کرده. همانطور که عشق خدای را نمی شود در تعریف گنجاند زبان نیز در تعریف عشق مدرن امروز قاصر است. فقط می توان گفت که عشق را به کثافت کشاندند.

آهای مسافر تو چی؟ با این همه مزیت پوشالی عشقِ امروز باز هم می خواهی عاشق شوی؟

آری بگذار عاشق شوم.

بگذار حتی برای یک لحظه عاشق باشم تا شاید این برکتی بزرگ باشد که من دلالی دیگر نشوم. مگر نه اینکه من و اکثریتی از مردمان عشق را به کثافت کشاندیم، مگر نه اینکه دختران و پسران سیرت را کنار گذاشتند و صورت را پسندیدند، مگر نه اینکه ما ساز را برای دیوانگی می خواهیم نه مستی وجود، مگر نه اینکه طبیعت را به تاراج خود درآوردیم و نفس کشیدن را برای همه سخت کردیم، مگر نه اینکه شهوت را راحت و به اختصار عشق نامیدیم و مگر نه اینکه......................

باز با این حال و با همه ی این تفاسیر بگذار عاشق شوم. قداست و بخشندگیِ عشق آنقدر جای تعظیم همگان دارد که شاید با فلج شدن تعظیم کنندگان هم نتوان ذره ای از ستایش آن را به جای آورد. عشق آنقدر مروت و ظرفیت دارد که تمام عالم را برای فقط یک عاشق نیز پا بر جا نگه دارد و سوء تعبیرهای اکثریت را فروتنانه به احترام همان یک نفر ببخشاید. عشق آنقدر مهربان است که ساز نی و تنبور استادانِ ساز را با جان و دل می پذیرد و حافظشان است، اگر چه متمدنان امروز نپسندند. عشق آنقدر مقدس است که به تقدس خود فریب خوردگان ظاهر را که به خاطر شهوت خیال عاشقی در سر داشتند می پذیرد و عفوشان می کند چون خیال عشق نیز مقدس است. عشق می داند که جاوید است و جاری ساختنش بر زبان را باور عاشقی نمی داند. جای عشق بر زبان نیست در دل است. حضور عشق در قرنهای پس و پیش به گونه های متفاوت نیست، حضور عشق در کل کائنات و جهان هستی ریشه و جریان دارد.

با این همه واژه های تصنعی و قصه های ساختگی و با این همه اشتباهات بگذار من هم تک تک صدفهای دلم را بشکافم تا آن مروارید را بیابم و فقط برای یک لحظه لمس کردنش همه جان و دل و وجودم را فدا کنم. اگر خداوند صاحب عشق است بگذار فقط ذره ای ناچیز از آن را از او گدایی کنم.

پس بگذار عاشق شوم.

                                                                                                                                          مسافر


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:5 عصر چهارشنبه 85/5/25

عناوین مهم امروز روزنامه های جهان:

روزنامه ی کهکشان: احساس سبکی جرج بوش تیتر اول روزنامه ها

منابع موثق اعلام کردند که جرج دابلیو بوش پس از اقدام درباره ی کنفرانس دابلیو سی در مقر مذکور احساس سبکی کرده و اوضاع منطقه را روشن توصیف کرده است. لازم به ذکر است که آریل شارون پس از دریافت نطق کنفرانس دابلیو سی از سوی همتای سیاسی خود به علت کهولت سن و جراحات وارده دچار مرگ مغزی شد. 

روزنامه ی عصر دیروز: در بمب گذاری آتی لندن سه نفر از کسانی که خنده شان گرفته بود از سوی پلیس بریتانیا بازداشت شدند... در تیتر دیگر این روزنامه می خوانیم: البرادعی خندید! (البرادعی: مسائل هسته ای به ما مربوط نمی شود ما پیگیر مسائل اتمی هستیم).

روزنامه ی جام باز: دولتمردان اسراییلی مبتکرند

در اقدامی ابتکاری کابینه ی اسراییل بیست و چهار ساعت پس از آتش بس هواپیماها و تانکهای پیشرفته ی این رژیم را در جهت اقتصادی کردن و استفاده ی بهینه به ترتیب به ناوگان هواییِ مسافربری و سازمان تاکسیرانیِ خود ملحق کردند. 

روزنامه ی مهتاب: جان بولتون خدای رنگهای سیاسی لقب گرفت

بنا به اظهار سخنگوی کاخ سفید جان بولتون اظهار داشت که از 24 آگوست به علت نقاشی ساختمانیِ سازمان ملل متحد این سازمان به مدت 2 هفته تعطیل می باشد. ضمنا مناقصه ی رنگ ساختمانِ سازمان ملل را شرکت بولتون کالر از آن خود کرده.

روزنامه ی الغرب الاوسط: انگلیسیها در معادلات خود اشتباه کردند

در پی انتشار بیانیه ای از یک گروه مسلح انگلیسی سه تن از سرمایه داران قزوینی الاصل مقیم لندن ربوده شدند. هنوز از سرنوشت آدم ربایان اطلاعی در دست نیست.

روزنامه ی عربی زبان کشف الجزیرة: ایهود المرت اعتراف کرد

ایهود المرت دیروز در نشستی فوری اظهار داشت: تل آویو اگر می دانست جنگ به درازا می کشد حتما برنامه ریزی می کرد. ما مهره های منچ را روی صفحه خوب حرکت ندادیم. ما به یک شش احتیاج داشتیم. شاید مار پله گزینه ی بهتری بود.

کالیفرنیا تایمز: بوش شرکتهای سلاح سازی را که به اسراییل سلاح فروخته بودند تحریم کرد

در این بیانیه آمده که بیشتر لوله های تانکی که به ارتش اسراییل فروخته شده بودند همه کج بوده اند و این مسئله نشانه گیری را به امری محال تبدیل کرده بود. در واکنش به این بیانیه رامسفلد اعلام کرد که تخصص لوله های تانک در صلاحیت بوش نیست و ما از هر نظر به اسراییل اطمینان می دهیم که لوله های تانکهای صادراتی به اسراییل هیچ مشکلی نداشته اند و در این راستا کاندو لیزا رایس نیز سخنان رامسفلد را تصدیق نمود. 

سیاتل پست: شورای امنیت و سازمان ملل ادغام می شوند

کوفی عنان اعلام کرد که به جهت کارآمدتر شدن این دو سازمان در جهت صلح جهانی، این دو سازمان را در آینده ای نزدیک ادغام می کنند و ساختمانی را که خالی می ماند به صورت اجاره به شرط تملک به قشر کم درآمد جامعه اختصاص می دهند. هنوز کدام ساختمان به عنوان مقر اصلی انتخاب شود قید نشده است. ولی ماموریت این کار بر عهده ی خاویر سولانا می باشد که در رشته ی معماری و عمران دارای مهارت و تخصص بالاییست.

عناوین مختلف خبری:

هکرهای هندی گیم نتِ دیک چنی را هک کردند...... جیمی کارتر رئیس جمهور اسبق آمریکا: پشت پرده دست زیاد بود برای همین نفهمیدیم کدام را بگیریم...... با شکست اسراییل تیم ملی ایالت متحده ی آمریکا در رده بندی فیفا 33 پله سقوط کرد...... جرج بوش: ما با انرژی هسته ای مخالف نیستیم بلکه با هسته ی انرژی مخالفیم...... پرویز مشرف: آمریکا بداند که ما هم می دانیم...... هند: اگر پاکستان بداند به آمریکا بگویید که ما هم می دانیم...... پادشاه اردن: ما که نمی دانیم ولی سیاست ما این است از آنها که می دانند بپرسیم...... کره ی شمالی: برای برطرف شدن هر گونه ابهامی برای آزمایشهای موشکی از این پس پیونگ یانگ به جای شمارش معکوس از 10 به یک، از یک تا 10 می شمارد...... خبرگزاری مسافر: آقا من کار به زندگی کسی ندارم بذارید ما کار خودمون رو بکنیم، فقط بنا به انتشار می گم شاد و موفق باشید.

                                                                                                                                                   مسافر

پی نوشت: بنا به اینکه بین دوتا روز عزیز هستیم، یکی پیروزی دلاورمردانه ی حزب الله و مردم لبنان و دیگری بعثت رسول اکرم و اعظم (ص) گفتم یه مطلب بنویسم که تو این روزای شادی آفرین حالت طنز داشته باشه و به نوعی حوادثی رو که بیشتر بحثشون هست به دید طنز بنویسمشون. ایشالله که روزی بیاد که جهان در صلح و آرامش باشه و چهره ها همه شاد و خندون. اون دوتا روز عزیز هم که گفتم، خدمت همه مبارک.

 


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:32 صبح یکشنبه 85/5/15

           

دنیای هالیوودی پر از معادله ست... پر از معادله های حساب شده با قهرمانهای شکست ناپذیز و بعضا جاویدان... پر از ویروسهای اسرار آمیز و پر از حیواناتی که شاید ما قبلِ تاریخ هم به خود ندیده باشد... هالیوود سرگذشت، و تولد قدرتهاست... پر از مردمِ بی گناهِ خاصی که نیاز به یک قدرت ما فوق بشری دارند که با استفاده از تکنیکهای علمیِ فرا مدرن و هوشی خلاق و تجارب پر مایه اونها رو از دستِ هر نوع نیروی مخالف که باعث نابودیشان است نجات دهد.

هالیوود یک دیوار نامرئیِ حائل که مردمی برتر و ویژه را در هر موقعیت خطرناکی می تواند حفظ کند... پرده ی نمایش دنیای هالیوود نشانی از سیطره ی قدرتی بزرگ که هر معادله ی مشکوکی رو از روی تخته پاک می کند تا دنیا پاکِ پاک باشد.

یک دنیای هالیوودی که تهیه کننده هایش سرمایه دارانی هدفمند هستند و بازیگرانش همان سرمایه دارانند، بازیگرانی متبحر که خودشان بازی گردان هستند.... یک دنیای مدرن که جهانی شدن را می خواهد. ولی شرط دارد، و آن اینکه مزاحمها از سر راه برداشته شوند... جهانی شدن یعنی هالیوودی شدن... یعنی آمریکایی شدن. فرقی ندارد هالیوود داخل لس آنجلس باشد یا خاورمیانه... همان طور که فرقی ندارد اسرائیل داخل فلسطین باشد یا ایالات متحده ی آمریکا...مهم این است که جهان متحد باشد. مهم این است که جهان ایالات متحده ی آمریکا باشد. مهم این است که رفاه هفتاد درصدیِ دنیا که داخل آمریکاست باید صد در صد بشود. مهم این است که دنیا به سبک صهیونیست جهانی بشود.

دنیای هالیوودی یک دنیای مقتدر که اکثر جنگهایش بدون خون ریزیست و تا دلتان بخواهد قربانیِ مصرف گرا دارد. یک دنیای مقتدر که پلیسهای مقتدر و زبده اش هر وقت سگهای شامه کوسه ایشان بوی خطر را کیلومتر ها آن ورتر حس کنند دست به کار می شوند و بقیه ی کارها را با جلوه های ویژه انجام می دهند.

دنیای هالیوودی دنیاییست که به ثروتهای میلیارد دلاریِ روی پرده ی سینماها قانع نمی شود. یک دنیای محبوب که می تواند خیلی خوب بر روی افکار دویست و چهل میلیون و چندی از مردمِ این کره ی خاکی سلطه کند. دویست و چهل میلیونی که از نگاه قهرمانهای هالیوودی فقط آنها مردم زمین هستند.

در دنیای هالیوودی امنیت بالاست چون همیشه مردمِ خاص این را باور کرده اند که هر لحظه ممکن است گرفتار انفجار اتمی شوند... هواپیمای رئیس جمهورشان هر لحظه در خطر است... برجهایشان هر لحظه ممکن است طعمه ی ایرباس یا بوئینگ بشود و تروریستها هر لحظه ممکن است عملیات انتحاری انجام دهند. پلیس دنیا باید هر لحظه به هوش باشد که فرزند عزیز دردانه ی جهان که امنیت و صلح خاورمیانه را تامین می کند دستخوشِ تحولات ضد و نقیض منطقه نشود و آزادیِ شرطیِ عراق، افغانستان، فلسطین، لبنان، و بسیاری دیگر مبادا به خط قرمز ی برسد و تخطیی صورت بگیرد و نکند احدی مستقلا عرض اندام کند.

هر زنگ تلفن شاید صدای تروریستی را در خود نهفته داشته باشد... هر مسلمانی امکان دارد اورانیومی در جیب داشته باشد... هر کودک خاورمیانه ای ممکن است فردایی امنیت کل دنیای هالیوودی را به خطر اندازد... ایمیلهای اینترنتی ممکن است حاویِ بمب اطلاعاتیِ مخرب باشند... شبکه های ماهواره ای اسلامی ممکن است حاوی پیامهای تروریستی باشد... گلهای خاورمیانه ممکن است با آبهای سنگین و سبک زرادخانه های هسته ای پرورش یابند... زباله های مردم خاورمیانه که در پلاستیکهای سیاه است ممکن است زباله ی اتمی باشد... فرکانسهای رادیو های ایرانی ممکن است اثراتی مانند تشعشعات هسته ای داشته باشند... در، دیوار و در کل اشیاء، سگ، گربه و در کل حیوانها هم ممکن است تروریست باشند و اینجا پلیس جهان است که حفاظت و نظم و ساماندهیِ این مهمِ جهانی را بر عهده دارد.

جن گیرها، قهرمانان ترمیناتور، عملیاتهای غیر ممکنِ تام کوروزی، مبارزه با بی نظمیِ کائناتِ مردان سیاهپوش، قدرت تفنگداران بی رقیب در صخره ی نیکلاس کیج و بسیار و بسیاری قهرمان پروری و میهن پرستیهای مافوق زمینی بر روی پرده ی سینما اکنون اذهان دویست و چهل میلیون مردم روی کره ی زمین را قانع کرده که تفاوتی با سینمای هالیوودی و دنیای هالیوودی نباید باشد.

شاید امروز درلبنان جنگ ستارگان است و فردا در کل جهان داستانی و فیلمی دیگر از سوی سناریو نویسان دنیای هالیوودی.

لعنت بر این دنیای هالیوودی... لعنت.

                                                                                                                                                       مسافر


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:6 عصر دوشنبه 85/5/9

جیوه هم حکایتها داره واسه خودش، نه؟

از یه شیشه ی معمولی یه دنیایی می سازه که جلوش ایستاده. هر چی رو بذاری جلوش همون رو نمایش میده. وقتی از سطح نگاهش می کنی به صورت یه ورق خیلی نازک روی شیشه چسبیده و از پشت فقط یه رنگی به شیشه داده. حالا یا سیاه یا قهوه ای یا هر رنگ دیگه. ولی اگه بچرخونیش می بینی که چقده هنر داره.

خیلی جالبه وقتی روبروش می ایستی می تونی پشت سرت رو هم ببینی، کاری که با دو تا چشم انجامش غیر ممکنه. با اینکه اصل یه آینه جیوه ست و تا به آینه نگاه می کنی اونه که تصویر رو برات معنی می کنه، ولی هیچ وقت دیده نمی شه، گر چه جلوی چشماته.

زندگی هم یه جورایی مثه جیوه ست با اینکه اصلش همیشه جلو چشمامونه و واضحِ واضح ولی هیچ وقت نمی بینیمش. دیدن زندگی هم شده واسه ما یه عادت. عادتی که خودمون به خودمون تحمیل کردیم. از زندگی اون جیوه ای رو تعریف می کنیم که سمی و کشنده ست و کمتر یادمون می مونه که پشت آینه هم جیوه ای هست که با هنرش می تونه ما رو به خودمون نشون بده.

جیوه چه اینطوری روی سطح یه شیشه آزاد باشه و چه جور دیگه ای داخل شیشه محبوس باشه، کارش اینه که به درد بخور باشه. اگه تب کنی با حبس کردن خودش داخل شیشه به عنوان دما سنج کمکت می کنه. و اما در مورد ما چی؟

دنیا رو حبس می کنیم واسه آزادی خودمون ولی مگه نه اینکه داریم تو همین دنیا زندگی می کنیم. روح رو حبس می کنیم واسه تنگ نظریامون ولی مگه نه اینکه ما روحیم و جسم فقط می تونه یه تجربه واسه روح باشه. تو رو حبس و حذف می کنیم واسه ترقی و پیشرفتمون ولی مگه نه اینکه تو و من، ما هستیم و ترقی و پیشرفت اصلش با هم بودنه. اون جیوه ای هم که تو دماسنجه به همه کمک می کنه، من و تو واسش فرقی نداره مگر اینکه اونم خود ما برا ی هم انحصاریش کنیم.

کاش آینه ی دلها طوری بود که هم بشه خودتو داخلش ببینی و هم انقده شفاف باشه که بشه اون طرفش رو هم دید.

جیوه هم واسه خودش حکایتها داره، نه؟

                                                                                                                                                    مسافر

 


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:15 صبح یکشنبه 85/5/8

به به...سلام خدمت دوستای گلم...خوبید یا بهترید...نه خواهش می کنم شرمنده نکنید بفرمایید بشینید...خدمتتون که عرض شود تو این مدت که نتونستم بهتون سر بزنم و به موقع از خجالتتون در بیام بسیار خوشحالم ولی در اسرع وقت خدمت همتون میرسم. (خدایی ناکرده فکر نکنید که خدمتتون میرسم یعنی حسابتون رو می رسما... در هر صورت دیر یا زود یک خدمتی بهتون برسم که کیف کنید).

در حر سورط اض لتف حمطون ممنونم که شرمندم کردیت و بندح رو مورد انایط غرار دادیت. بح حمین صبب اظتون یه طشکر گندح و ویجه دارم.

بذار یه جوکم واستون بگم: به مسافر می گن شنا رو از کجا شروع کردی، می گه: راستش بچه که بودم از زمین خاکیای جنوب شهر شروع کردم. (همیشه بچه ها بهم می گن مسافر تو چقده با مزه ای، به جون مملی راس می گم).

جا داره اینجا علاوه بر دوستان وبلاگیم از تمامیه دست اندرکاران و متولیان امر نیز تشکر کنم، مخصوصا:

صدا و سیمای کره زمین... برنامه صبح جمعه با شما... فدراسیون شنا و وزنه برداری... فیلم سینماییِ بسنتی... شخص محترم آبروموویچ رئیس چلسی... پیامهای میان برنامه ی شبکه ی جهانیِ جامِ جم... سلطان علی پروین و ژنرال امیر قلعه نویی و افسر نگهبان علی دایی و تفنگدار غلامرضا عنایتی... رؤسای فدراسیونهای فیفا، فیلا، فینا، شیرا ، گوزنها، آماتورها، گلادیاتورها و... مدیر محترم آموزش و پرورش ناحیه ی 1 ... نگهبانان محترم دیوار چین و تیغه ی چین تایپه... استاد محترم کلام، کلام قلی خان کلم پرور... وزیر محترم صنایع و معادن... وزیر محترم استخراج نفت و تولید مازاد بنزین خاورمیانه... سفارت محترم بنگلادش... و در آخر تشکر ویژه از سازمان چای تبرک و سازمان ملل و الی آخر...

حالا گذشته از شوخی خدمت همتون می رسم. ولی بازم عقیده من اینه که اون کله ای که زیدان به ماترادزی زد اصلا کار درستی نبود، زیدان اول باید یه کف گرگی می زد تو صورتش بعد یه خمِ ماترادزی رو می گرفت و با ضرب می زدش زمین و بعدش جفت پا میرفت تو شکمش که دل و روده طرف بپاشه کف زمین، بعدش اگه هوس می کرد یه کله هم واسه این که کارشو تموم کنه میزد درست وسط جناق سینش. ولی خیلی حال می داد آخرِ آخرش قلب طرفم می کشید بیرون. (لعنت بر شیطون یه موقع فکر نکنید مسافر خشنه ها، نه).

شاد و موفق باشید.

البته این چند تا گلم علی الحساب داشته باشید

                                                                                                                                                 مسافر


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:56 صبح یکشنبه 85/4/4

پــرنده ی مهاجر پرواز کــرد به سمت اونـجایی که گـرمتره و زمستونش رو مــی شه تـحمل کرد، و می خواست بعد از پایان زمستون دوباره برگرده به همــون سرزمینی که عاشقشه. کـوه و جنگل و دشت و دریا رو پشت سر گـذاشت تا به سـرزمین خوش آب و هوای غـریبه ها رسـید. شروع کرد به خوشحالی و یه نفس راحت کشید که به سلامت رسیده... وقتی خستگیش در رفت شروع کرد به گشتن اطراف و رفت سراغ پرنده های اون دیار.

وقتی خواست با تمامِ وجود و خوش قلبیش با اونا ارتباط بر قرار کنه، دید کسی به موجودیتش توجه نمی کنه و حتی حاضر نیست واسه خوش آمد بهش دست بـده یا جـواب سلامش رو بده. پـرنده های این سرزمین خوش آب و هوا هم بال داشتن و هم منقار، هم پر داشتن و هم رنگهای جور وا جور، امـا هیچ کــدوم پـرواز نمی کــردن. پـرنده های ماده به جـوجه هاشون پرواز یاد نمی دادن و پرنده های نر واسه جفتاشون نمی خوندن و با هم نمی رقصیدن.

تو سرمای زمستون هوای سرزمین غریبه ها گرم بود و قابل تحـمل و لذت بخش ولی دلِ پرنده ی مهاجر داشت یخ می زد. تا حالا این همه سرمای کشنده ی بی رغبتی به هـمدیگر رو داخل گـرما ندیده بود. تا حالا پـرنده هایی رو ندیده بود که معنای بودنشون یعنی پرواز رو نمی دونستن. تا حالا این همه جوجه پرنده ی دلمرده و بی نصیب از عشق و محبت رو ندیده بود. 

پرنده ی مهاجر قبل از اینکه پرواز یادش بره، شروع کرد به بال زدن به سمت سرزمین سرد ولی پر از عشق و محبت خودش. می دونست اگه برگرده می میره ، ولی ترجیح میداد تو سرمای محبت بمیره تا اینکه از گرمای بدون عشق تلف بشه.

پـرنده برگشت به سـرزمین دل خـودش و سرمـای طاقت فـرسای زمستون اونـجا جسمش رو از پا درآورد و مُـرد. ولـی از زمستون کـه واسه خیلی از پـرنده هـا حکـم پایان رو داشت یـه تـجلی روشن از عـشق ساخـت و یـخ و سـرما رو هم به مظهر محبت تبدیل کرد... بعد از اون دیگه پرنده های اون سرزمین کوچ نکردن و همه در کنار هم رسیدنِ زمستون رو جشن می گرفتن و با محبت و عشق همدیگر رو تو اون سرمای کشنده گرم می کردن و پرنده ای هم نمی مرد.

آره از اون به بعد هیچ پرنده ای از سرما نمرد و جوجه پرنده های جدید سرآمد تمام نسلهای اون سرزمین شدن.

 

سرزمین موعود آدما کجاست؟... هر جا هست فکر نکنم این دنیا باشه... کاش آدرس سرزمین پرنده ی مهاجر رو بلد بودم... سرزمین منم داره می شه عین سرزمین همون پرنده های دلمرده که پرواز بلد نبودن و دیگه کسی به جوجه ها اهمیت نمیده...

دلم می خواد سفر کنم، حتی به قیمت مردنم..............................................................................

                                                                                                                                                           مسافر

 

پی نوشت: راستش به علت یه سری مشغله ی بد رقم از وبلاگم و این دنیای اینترنت چند هفته ای مرخصی گرفتم. البته اینا اینجا گفتن نداره و غرضم حاضری غایبی زدن نیست، بلکه قصد از بیانش این بود که: اون دوستان عزیزی که زحمت می کشن و با نوشته هاشون لطفشون رو شامل حالم می کنن ایشالله بعد از رهایی از بند مصدومیت مشغله ها حتما خدمتشون می رسم و پاسخ محبتشون رو میدم، پس اگه چند هفته ای دیر شه به بزرگواریِ خودتون ببخشید... شماها که دلتون پاکه دعام کنید چون یکمی بیش از حد لازم دارم...شاد و موفق باشید و کوک و میزون

 


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:36 صبح یکشنبه 85/3/28

یه دختر کوچولوی ناز و مهربون با اون قد و بالای کوچیکش روی چمنهای داخل پارک ایستاده بود و دست مشت کردش رو به سمت آســمون گرفته بود و هر چی انرژی داشت، داشت صرف می کرد تا با ایستادن روی نوک انگشتهای پاهاش قدش بلند تر بشه... از بس به خودش فشار آورده بود صورتش قرمز شده بود و ابرو هاش تو هم رفته. رفتم پیشش و گفتم سلام!

یه نـگاه بهم کرد و راحـت ایستاد و گفت خب سلام ولی دستم خیلی گیره.

بهش گفتم می تونم کمکت کنم؟...گفت تو قدت بلندتره ولی من خودم باید این کار رو بکنم.

گفتمش مگه قراره چی کار کنی؟...گفت هیس می خوام غافلگیرش کنم.

منم یواش گفتم کیو؟...گفت خدا رو...

به قد و قوارش این حرفا نمی اومد. پرسیدم چطوری؟

گفت هیچ می دونی این همه غذا و پفک و چیپس و شکلات که خوردی تا این قدی شدی کی بهت داده؟...گفتمش خب معلومه مامان و بابام.

گفت نه، خدا به مامان و بابات داده و اونا هم به تو. پس همش مال خداست.

نمی دونستم چی بگم...گفت غافلگیر شدی؟

گفتم آره غافلگیرم کردی...گفت من غافلگیرت نکردم، خدا غافلگیرت کرد!!!

دیگه چیزی نداشتم بگم یا بپرسم. فقط نگاه می کردم و گوش میدادم تا یاد بگیرم و خدا دوباره غافلگیرم کنه.

دختر کوچـولو گفت منم یه شـکلات دارم که مامانم از خدا گرفته و به من داده تا بـخورم. منم واسه اینکه خدا رو غافلــگیرش کنم شکلاتم رو نصف کردم تا با خدا تقسیمش کنم. ولی نمی دونم چرا هر چی دستمو بالا می برم خدا شکلات رو از دستم نمی گیره، شاید روش اونوره...

واسه اینکه منم با دخترک خدا رو غافلگیرترش کنم دختر کوچولو رو بلند کردم و گذاشتمش رو شونه هام تا قدش بلند تر بشه و به خدا برسه.

اما مگه خدا رو میشه غافلگیر کرد؟...تا حالا به این فکر نکرده بودم که می شه با چیپس و شکلات هم به خدا رسید.

رضا مارمولکِ کمال تبریزی از قول اون حدیث راست می گفت که: برای هر کس راهی به سوی خدا هست.

                                                                                                                                                 مسافر

 

 


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:9 صبح یکشنبه 85/3/21

 

هـــــــر آنــــچه طلـــب کــردی ای دل هـــمان بـه          هـــــــر آنـچـــه جــفــا دیـــدی ای دل هــــمان بـه

بــــــــه قــسمـت نــشــد کـــار خـود، آن دل شدن          بـبـاید بــه دل اعـتماد و بــه قسمت فائــق شـــدن

بـبـاید رنــدی و مـِِِی خـواری و مستــی و راسـتی           کــنج حسـرت نـشاید نـشانت دهـــد لـذت مستـی

بــــــــه زنـــدان خــود هـــمی زنـدانـبان خویــشم           به پیش داور نه عدل است که خویشم خود اسیرم

                                                                                                                                                                                                                                               (مسافر)

ای خدا مردیم از این در به دری. آدم نمی دونه به ندای دلش گوش کنه یا به حرف عقلش. از هر کدومش می پرسی یه چیزی بهت می گه. جفتشون راهشون تو یه خطه ، ولی تو مغز من خلاف همدیگست. وقتی هم می خوام راه دو تاش رو با هم برم و یکیش کنم و تعادل درست کنم، میشه عینهو یه کش که از دو طرف بکشیش و آخرشم در بره و بخوره تو چشمت.

ای خداااااااااااااااااااا، جون من هر کاری داری یه لحظه بذار کنار و گوش کن که:

غـــریب ره عـــشقــــم و نـــدانـــم ره به کجـــاسـت        شنیدم ازعاشقی که می گفت سلطه دل برعقل رواست

                                                                                                                                                                                                                                              (مسافر)

اون عاقله هم که می گفت پسر، عقلت رو به کار بنداز و نکنه خر بشی. آدم عاشق کور می شه و اطرافش رو نمی بینه...گفتم عجب عاقلیه که عاشق رو با خر مقایسه می کنه.

از راه دل نگاه می کنی می بینی زندانی شدی. از راه عقل حساب می کنی دوباره بازم زندانی می شی. وقتی هم دو تاشو با هم تلفیق می کنی و به اصطلاح می خوای اندیشمندانه طی طریق کنی که دیگه بدتر. هم گیج می شی هم زندانی.

خدایا جون هر کی دوست داری یه کاری بکن من دیگه اعصاب مصاب ندارما. از ما گفتن.

خوش به حال اونایی که می تونن دل و عقلشون رو با هم جمع بزنن و یه مختصات همفاز بسازن، نه یه مختصات 180 درجه که رو یه خطه اما جهت فلشها برعکس همه. تازه همونا هم یه جاهایی گیر می کنن و عقلشون بهشون می گه که باید حرف دلت به من می چربید.

از این بیست و شیش سال، بیست و دو سالش رو عاشقش بودم. از هوس حرف نمی زنم چون اصلا هوس نبوده. هر چی خواستم بشه آخرشم نشد که بشه. به قسمت اعتقادی ندارم ولی صلاحت برام هر چی هست راضیم، گر چه خوب می دونی دارم بهت دروغ می گم. ولی بازم کوچیکتیم و راضیم به رضای تو گر چه خیلی سختمه دل بکنم. فقط اگه اون بازیگردان بزرگتر مهره های شطرنج رو درست و کمی با فکر حرکت داده بود و به دل سرباز اهمیت میداد امروز اینطوری داغونم نمی کرد و امروز منم اونجا بودم و با عشق تمام مسیر سبزش رو حرکت می کردم، ولی اشکالی نداره چون بعد از پایان بازی سرباز و شاه، مهمتر و رفیق و رقیب داخل یه جعبه کنار هم قرار می گیرن. بعضی از چیزا تا آخر عمر فراموش نمی شه مخصوصا اگه بیست و دو سال عشقت بوده باشه و فکرت. ولی خدا جون اشکالی نداره جاش یه چیز دیگه بهم بده...هر چی که خودت عشقته. اصلا دل و عقل و عشق رو ولش کن از خیرش گذشتیم!

نظرت در مورد جام جهانی 2006 چیه؟

                                                                                                                                         مسافر

پی نوشت 1 : پسر چه حالی میده ایران مکزیک رو با اختلاف یه گل ببره. تقریبا به ساعت دقیق من 16 ، 17 ساعت دیگه بازی شروع میشه. یه حسی بهم می گه ایران مکزیک رو می زنه. خدا کنه حسم درست از آب در بیاد. ( این حسه به مساوی هم رضایت نمی ده).

پی نوشت 2 : می خوام بازی ایران و پرتقال رو پیش بینی کنم. ایرن 2 پرتقال هم 2 . این نتیجه ی مساوی اگه به واقعیت بپیونده پوست پرتقالیای پر مدعا غلفتی کنده میشه. یه گل و یه پاس گل مهدوی کیا و یه گلم علی کریمی. ( پیش بینی اینطوری خیلی صفا داره).

پی نوشت 3 : خدایا این پیش بینی و این حس مارو یه جوری ردیف کن که جلو ملت ضایع نشیم. یکی مثه من دو بار اینطوری حس کنه و حدس بزنه و پیش بینی کنه فکر کنم ایران سه دوره پشت سر هم قهرمان جهان بشه. جدای از هر نتیجه ای ایشالله که بچه های تیم ملی موفق باشن و خدا کلی کمکشون کنه. ولی امسال ایران کولاک می کنه به جون مسافر. زنده باد ایرررررررررررراااااااااااااااااان .


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:25 صبح یکشنبه 85/3/14

از بین تمام موسیقیهای عالم فقط صدای دلنشین خش خش برگهای پاییزی رو دوست داشت که زیر قدمهاش می نواختند. نت هیچ سازی رو بلد نبود، اما نت برگهای پاییز رو خوب می دونست چون یه هدیه ی خدا دادی بود.

از بین تمام نورها اون نوری رو دوست داشت که داخل وجود خودش بود و کسی نمی دیدش.

با پاییز دم خور بود، چــون درست مــال قلب یکی از فصلــهای پاییز بود. نه ابتدا و نه انتهــاش.

فصلهای زندگی رو ورق زده بود و حالا که به اوجش رسیده بود و باید لذت می برد، احساس پیری می کرد.

می خواست بره پی دل خودش اما اونجا هم پر از جو واجور بود و از بس خواسته بود ازش نرنجند و کمکشون کنه، دیگه جایی واسه خودش نمونده بود.

بهار رو احساس نمی کرد و گرمای تابستون اذیتش می کرد، و زمستون هم فقط زخمهاشو واسه یه مدتی با یخ نگه میداشت تا همه بدنش رو نگیره و از پا در نیاد.

خدا رو شکر که پاییز واسش مونده بود، اونم قلب پاییز.

الان فقط می خواد بره داخل پاییز و دستش رو بذاره داخل جیب اور کتِ بلندش و روی برگهای زرد که زمین رو منقوش کرده قدم بزنه و به موسیقی دلِ خودش گوش کنه...فقط همین.                                                                                                      

                                                                                                                                                                                مسافر

 

 

 


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:21 صبح یکشنبه 85/3/7

چند وقت پیشا داخل روزنامه خوندم که: یه ایرونی اعلام آمادگی کرده که اگه خانم رایس مشکلش با ایران بر سر همون شکستِ عشقیه که با یه جوون ایرانی داشته، حاضره باهاش ازدواج کنه تا قضیه ختم به خیر بشه.

منم اینجا با اطمینان اعلام می دارم که: خانم کاندولیزا رایس اینجانب مسافر به جمع خواستگاران شما سرکار علّیه پیوسته ام.

من نمی دونم این آمریکاییها چرا انقدر اطلاعات دروغ و غیر واقعی از ایران بدست میارن. خب بابا تشریف ببرید یه سری جاسوس و مشاور کارآمدتر پیدا کنید که انقده ضایع نشید.

آمریکاییها می گن اون جوون ایرانی که به خانم رایس پشت کرده قزوینی بوده. عجبا، هر کی تو این دنیا ندونه ایرانی می دونه که قزوینی جماعت به کسی پشت نمی کنه. حالا خانم رایس اگه خودت از رو غفلت پشت کردی و پشیمون شدی تقصیر خودته، چه ربطی به یه ملت داره که هی گیر میدی. مشکل شخصی خودته برو خودت حلش کن و اگر هم نتونستی حلش کنی من خودم باهات عروسی می کنم.

ببین رایس عزیزم (برا مخ زنی باید خودمونی شد) هیچ می دونی ازدواج چقده مفیده. هم من و تو سر و سامون می گیریم و هم سرمون به زندگی مشترک و مسئولیت پذیری گرم میشه. و هم من می تونم از ثروت تو یه سرمایه جور کنم و یه کار و کاسبی راه بندازم، هیچ می دونی اینا چقده ثواب داره.(از این صندوقا که خیری به ما نرسید، بهره وامشون 27 درصده).

ببین رایس زیبای من (کپی رایت زیبای خفته رو از رو شمایل رایس زیراکس گرفتن) قول می دم خوشبختت کنم. می تونی از طریق سیا و اف بی آی دربارم تحقیق کنی و اگه خیلی وسواس داری پلیس فدرال رو هم بهش اضافه کن. حاضرم قسم بخورم که وضعیت اخلاقیم از جرج بوش خیلی بهتره، به جون پاول راست می گم. اگه دروغ می گم یکی بزن تو سر اون شارون.

ببین تک اندام زیبای جهان و فرشته ی محبت کاخ سفید، قول می دم واست سنگ تموم بذارم، اونم چه سنگی.

مهریت رو به نیت دو رهبر انقلابی فیدل کاسترو و هوگو چاوز دو تا کلاهک هسته ایِ اصل آمریکا می زنم. البته این نیت با این اسامی باعث برقراری روابط صمیمانه با این دو تا دولت مخالف واشنگتن میشه و کلی از لحاظ سیاسی امتیازه. به نیت جنگ خلیج در سال 1991 تو عراق، منم 1991 عدد موشک بالستیک می زنم پشت اون قبالت و البته 11 تن انواع مهمات و جنگ افزار به نیت حادثه ی 11 سپتامبر.

شیر بها هم هر چی بشکه نفت تو دنیاست واست می زنم.

عروسیمون رو تو کاخ سفید می گیریم و به پنتاگون می گیم تا صبح واسمون توپ و بمب و راکت و موشک و تیر در کنن. سازمان سیا هم یه جوری سیاهشون می کنیم که واسه جشن دلقک بازی در بیارن و مردم کلی بخندن. ماه عسلم با میگ بمب افکن می برمت افغانستان تا کلی با مهماتمون تو افغانستان ترقه بازی کنیم. از اونجا هم واسه عمو جک استراو کلی تریاک و هروئین سوغات می بریم تا حالشو ببره. واسه اینکه سرت خلوت بشه عزیزم به بهانه ی اینکه می خوای به شوهر و زندگیت برسی، قضیه ی عراق رو هم منتفی می کنیم و کل نیرو هارو قهرمانانه می تونی از عراق بکشی بیرون. آخه بچه تربیت می خواد 24 ساعته که نمی تونی به بهانه عراق سهل انگاری کنی. تازه پولی که تو عراق بیهوده خرج می شه می تونیم بزنیم به زخم زندگیمون، زندگی با تورم که شوخی بردار نیست.

تصور کن عزیزم تو با اون رنگ و بر و رویی که داری تو لباس عروس دیگه چی می شی. مطمئنم که جهان شست به دهان خواهد شد. و مانکنا باید برن غاز بچرونن. نیکل کیدمن سیخی چند (البته برا جلب رضایت دروغ مصلحتی واجبه).

واسه این عروسی از لابیِ صهیونیستها هم کمک می گیریم و اون اینکه به اعضاشون می گیم بیان عروسی و با عمو جرج کلی آبکی بالا برن و وقتی مست شدن مزیتش اینه که هر چی جلوشون بذاری امضاء می کنن و کلی قطعنامه و قانون و اصلاحات می شه تصویب کرد و این کنگره ی قدرتمند یهودیای با نفوذ آمریکا اسمش چی بود؟ آها ایپک رو حسابی می پیچونیمش.البته سنا رو هم باید با قسمتی از هزینه ی عراق بخریم. می گن عمو جرج تا 40 سالگی دائم الخمر بوده، اگه می گه ترک کردم دروغ می گه، اون روز هی داشت می خورد و هی سوتی می داد. هر چی صهیونیستا می گفتن می گفت: چشم در بس نوکرتونم. ببین فردا بوش دوره اش که تموم شد می تونیم بیاریمش تو خونه نوکرمون بشه و هفته ای دو، سه بار خونه رو تمیز کنه تا تو بهت سخت نگذره عزیزم. البته باید مواظب بود بچه ها الکلی نشن.

ببین دلربای من می خوام واسه عروسیمون تو همه دنیا کارت پخش کنم. البته به خاطر تو، فقط به خاطر تو. اولم از فامیلای تو واسه عروسی دعوت می کنم. تازه جنگ طلبا و قاتلا و سنگدلا و چاقو کشا و اوباش و اراذل و تونی بلر و ایهود المرت رو تو اولویت میذارم. و اونایی هم که مثه خانم مرکل و موسیو شیراک و پادشاه اردن و چند تا از این مشنگ عربستانیا و چند تا ببوی دیگه که پپه هستن و فقط بنا به نیاز لازمشون داریم آخر کار دعوت می کنیم بیان

ارکست بنوازید: سیا سیاهای خومون غریبه نیاد داخلمون.

خب حالا جوابت به مسافر چیه رایس گوگولی من؟................رایس: راستش من از خدامه و خیلی می خوامت مسافر، فقط یه مشکلی هست؟

مسافر: چه مشکلی، جون مادرت الکی گیر نده دیگه؟............رایس: راستش می خوام ادامه تحصیل بدم!!!!!!

رفقای خوبم اگر بعد از ادامه تحصیل خانم تیرم تو خال خورد، متعاقبا از شما جهت شرکت در مراسم عروسی دعوت به عمل خواهد آمد.

                                                                                                                                                مسافر

پی نوشت: البته داخل نوشته ها اگه اسم از یهود آوردم منظورم فقط یهود وابسته به صهیونیست بوده نه یهود ستیزی. و قزوین هم فردا ماجراش مثه آذربایجان نشه، من فقط به روایت افسانه های کهن عامیانه ی خودمونی این یه تیکه رو اومدم...در هر صورت ما به هر دینی و مذهب و قومیتی احترام می گذاریم. 


¤ نویسنده: مسافر

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4      >
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 
 Atom 

:: بازدید امروز ::
14
:: بازدید دیروز ::
7
:: کل بازدیدها ::
106802

:: درباره من ::

مسافر رؤیای زندگی

مسافر
درباره ی من؟... من مسافرم، یه مسافر ساده ی ساده. از گرانان جهان همین سادگی را برگزیده ام، و آن را نه با لودگی غافلان عوض می کنم و نه با ادعاهای کذب هوشیار نمایان که آنان نیز در نوع خود لوده اند. مسافری ساده ام، ساده ی ساده.

:: لینک به وبلاگ ::

مسافر رؤیای زندگی

:: آرشیو ::

12/84
01/85
02/85
03/85
04/85
05/85
06/85
مسافر رؤیای زندگی
روبرو

:: لینک دوستان من::

همفکری
پردیس
همسفر مهتاب
بهزاد
عسلستان غزل
مدیر پارسی بلاگ
سنگ صبور
شروق
عصر ایمان
یه مسافر
گاواره
آبجی کوچیکه
صاحبدل
آبدارچی پارسی بلاگ
صمیمانه ها
آرامش آنسوی خیال
یه دل خسته
الفبای عشق
دکتر غریب
گارسیا
زندگی همون یه باره
ابرش
تا.............شقایق
دختر مشرق
عشق ملکوتی
روایت فجر
طنز و خنده
تند باد سرنوشت
شیر تو شیر
اشکها و آرزوها
یک رهگذر
مسافر
دنیای من

:: لوگوی دوستان من::



::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

a:hover { color: #3D3D3D; text-decoration: none; } body { direction:rtl; background: url(http://www.ParsiBlog.com/view/TempImgs/Temp107/background.jpg) #EEEEEE repeat fixed; color: #3D3D3D; font-family: Tahoma, Verdana, Geneva, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; margin: 0px auto 0px auto; padding: 0px; text-align: right; } form{ margin: 0px; padding: 0px; } h2{ color: #3D3D3D; font-family: Tahoma, Georgia, "Times New Roman", Times, serif; font-size: 11px; font-weight: normal; margin: 25px 0px 20px 0px; padding: 0px; text-align: right; } h2.headline { color: #DE3A3A; } #comments { color: #DE3A3A; } h3 { font-size: 11px; margin: 0px; padding: 0px 0px 3px 0px; } img { border: 0px; } input, select, textarea { border: 1px solid #DDDDDD; color: #3D3D3D; margin: 0px; padding: 0px; } p { line-height:1.6em; margin: 0px; } .author { border-top: 1px dotted #3D3D3D; color: #737373; font-family: Tahoma, Verdana, Geneva, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; padding: 5px 0px 0px 0px; } .data { color: #3D3D3D; font-family: Tahoma, Georgia, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; margin: 25px 0px 20px 0px; padding: 0px; text-align: right; } .feedback { background: #EEEEEE no-repeat center left; color: #666666; font-size: 11px; line-height: 20px; margin: 2px 0px 15px 0px; padding: 2px 3px 2px 23px; } .feedback a, .feedback a:visited{ color: #666666; text-decoration: none; } .feedback a:hover{ color: #666666; text-decoration: none; } .image { border: #DDDDDD 1px solid; margin: 5px auto 5px -6px; padding: 5px; text-align: right; } .link-category { margin: 0px 0px 0px 20px; padding: 0px 0px 0px 18px; } .nicetitle { background: url(http://www.ParsiBlog.com/view/TempImgs/Temp107/background.png); color: #FFFFFF; font-family: Tahoma, Verdana, Geneva, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; font-weight: none; left: 0px; padding: 4px; position: absolute; text-align: right; top: 0px; width: 25em; } .nicetitle p { margin: 0px; padding: 0px 3px 0px 0px; } .nicetitle p.destination { font-size: 11px; padding: 3px 0px 0px 0px; } .post{ margin: 0px; padding: 0px; } .post ul { border: 0px; list-style: none; margin: 10px 0px 10px 5px; padding: 0px; text-align: justify; } .post ul li { background: url(http://www.ParsiBlog.com/view/TempImgs/Temp107/bullet.gif) no-repeat 2px 6px; margin: 0px 0px 5px 0px; padding: 0px 0px 4px 12px; } .required{ color: #DE3A3A; font-size: 11px; } .title { color: #DE3A3A; font-family: Georgia, "Times New Roman", Times, serif; font-size: 15px; font-weight: bold; line-height: 130%; margin: 0px 0px 5px 0px; padding: 0px 0px 0px 17px; text-align: right; } .title a, .title a:visited { color: #DE3A3A; text-decoration: none; } .title a:hover { color: #636363; text-decoration: none; } #button { background: #DE3A3A; border: 1px solid #3D3D3D; color: #FFFFFF; font-family: Tahoma, Verdana, Geneva, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; margin: 10px 0px 0px 0px; padding: 2px 5px 2px 5px; } #button:hover { background: #3D3D3D; border: 1px solid #3D3D3D; color: #FFFFFF; margin: 10px 0px 0px 0px; } #content{ color: #3D3D3D; float: left; line-height: 130%; margin: 0px; padding: 10px; text-align: justify; width: 340px; } input { font-family: Tahoma; font-size: 11px; border: 1px solid #BFBFBF; color: #949494; background: #fff; padding: 2px 5px 1px 5px; } #footer { background-color: #333333; border-bottom: 5px solid #FFFFFF; border-top: 5px solid #FFFFFF; clear: both; color: #999999; font-family: Tahoma, Verdana, Geneva, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; font-variant: normal; font-weight: normal; line-height: 130%; margin: 0px; padding: 3px ; } #footer a, #footer a:visited { background-color: #4A4A4A; color: #999999; padding: 2px 3px 2px 3px; text-decoration: none; } #footer a:hover { background-color: #DE3A3A; color: #FFFFFF; padding: 2px 3px 2px 3px; text-decoration: none; } #header { color: #FFFFFF; font-family: Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 11px; font-weight: none; height: 264px; margin: 0px; padding: 1px 0px 0px 15px; text-align: right; vertical-align: bottom; background: url("http://www.ParsiBlog.com/view/TempImgs/Temp107/dream1.jpg") no-repeat bottom center; } #menu { color: #FFFFFF; font: 11px/9px Tahoma, Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif; margin: 0px ; padding: 5px 0px 5px 0px; text-align: right; direction:rtl; } #menu a { background: #333333; color: #FFFFFF; margin: 0px; padding: 5px 15px 5px 15px; } #menu a:hover { background: #DE3A3A; color: #FFFFFF; text-decoration: none; } #menu li { display: inline; margin: 0px; padding: 0px; text-transform: lowercase; } #menu ul { list-style-type: none; } #menu ul li { padding: 0px; } #menu-background { background-color: black; margin: 0px; padding: 2px 3px 3px 25px; } #sidebar{ float: right; left: -20px; margin: 0px -10px 0px 0px; padding: 0px; position: relative; text-align: right; width: 150px; } #sidebar ul { list-style-type: none; margin: 0px; padding: 0px; } #sidebar ul li { margin: 0px; padding: 2px 0px 2px 0px; text-align: right; } #sidebar ul li a{ margin: 0px; padding: 0px; } #sidebar ul li h2 { color: #3D3D3D; font-family: Georgia, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 18px; font-weight: normal; margin: 25px 0px 5px 0px; padding: 0px; text-align: right; } #wrapper { background-color: #FFFFFF; border-left: 5px solid #FFFFFF; border-right: 5px solid #FFFFFF; margin: 0px auto 0px auto; padding: 0px; text-align: center; width: 526px; } #HTitle {margin-top:80px; font-family:sans-serif;padding-right:15px;} #HTitle a, #HTitle a:visited, #HTitle a:hover { color: #FFFFFF; font-size: 30px; font-weight: none; text-decoration: none; } #HDesc a { color: #FFFFFF;padding-right:10px }
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ارسال‌کننده : در : 103/2/16 10:57 عصر



کلمات کلیدی :